قصه شب...
قصه میگویم ، قصه شب...
قصه ای آشنا.
.قصه عاشق شدن ...
شب و سکوت و مبتلا شدن .
.قصه ای از روزهای نبرد و شبهای عاشقی...
خون بود و خاک بود و بوی باروت...
خاک بود و اشک بود و بوی بندگی..
گریه بود و سکوت...
اشک بود و انتخاب بین عقل و دل...
نخل بود و حرفهای عاشقانه ، بی تعارف...
قصه می گویم قصه ای آشنا...
شب بود و تنهایی و قصه های آرزو..
یادم آمد
شب بود و سکوت نخلستان..
شب بود و نجوای درون قبرها..
در دل تاریک شب چشمهای گریان...
دلهای آرام..
.کاش ندیده بودم گریه ها را...
راز و نیازها را...
آن چشمهای شیدا و شب زنده داران را...
دعا می کردند برای سفر..
سفری ابدی...
سفری که با بال باید رفت ...
باید جدا شد و رفت...
آخر قصه این شد که پرستو های عاشق گفتند ایاک نعبد و ما دنیا را پرستیدیم ...
آنها گفتند ایاک نستعین و ما به دنیا تکیه کردیم..
این بود قصه امشب....